رستا رستا ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

عشق کوچولوی ما

40 روز گذشت !

خوب رستا خانوم ما هم 40 روزه شد و به اصطلاح چله اش گذشت!! و اما روز چهلم: رستای نازم برای ثبت این روز بردیمت آتلیه آسمان. اولش خواب بودی اما تا اقدام به درآوردن لباسات کردیم، بیدار شدی . دکور اول رو چیدن... تو هم حسابی حال دادی بهمون آی خنده خنده خنده  دکور دوم رو چیدن بازم آی خنده خنده خنده  فقط وسطش نمیدونم چرا بجای انگشتات شروع کردی به مکیدن ساعدت و یه اثر هنری بجای گذاشتی که دل آدم ریش میشه خلاصه دکور سوم هم گذشت ..... برای دکور چهارم باید می خوابیدی اما خواب کجا بود ؟!!!  هر چی من و بابا محسن بالا پایینت کردیم و ادا و شکلک در آوردیم ، لالایی خوندیم ، التماس کردیم فایده نداشت...عکس های...
30 مهر 1392

اولین ماهگرد رستا

رستای نازنینم یک ماهگیت مبارک اولین ماه از زندگانی ات سپری شد  یکماه نشاط و هیجان رو به ما هدیه دادی دخترم     من و بابا محسن هر لحظه برات طول عمر و سلامتی آرزو داریم ..... امیدوارم ماهگردهای زندگیت به بینهایت میل کنه و عشق رو تجربه کنی ، عروس بشی ، مامان بشی ، مامان بزرگ بشی ... خلاصه پیر بشی مادر !!!!! (دانشگاه رو یادم رفت ... انشا الله دکترا بگیری)   اینم عکسی که شب ماهگردت ازت انداختیم گل نازم... چون شب بود و فلش دوربین رو هم قطع کرده بودیم عکست تیره افتاده رستا جونی !!!   ...
19 مهر 1392

مادر شدن ، چه زیبا !!!

رستای نازنینم الان 28 روز از تولدت میگذره و من واقعا 28 روزه که مامان شدم.اگر چه بدنم هنوز ضعیفه و عرق ضعف روی تنم میشینه اما احساسم قویه و هر لحظه بابت این سمت زیبای مادری ، از خدا تشکر میکنم.   الان که  به قبل از زایمانم فکر میکنم، وقتی توی بیمارستان منتظر بودم دکتر بیاد و تو رو بیاره پیشم، مثل همون موقع اشک توی چشمام جمع میشه . با اینکه میدونستم داری میای پیشم اما حس دلتنگی عجیبی داشتم که دیگه توی دلم نیستی . باهات حرف زدم و گفتم آخرین لحظه های یکی بودنمونه و بابت این جدایی شیرین، اشک ریختم. وقتی توی اتاق عمل یه صدای ظریف گریه شنیدم خدا رو شکر کردم که دخترم اومد به این دنیا تا زیر همین آسمون با من نفس بکشه، اشک توی چ...
15 مهر 1392
1